خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷+پدر خوبی هستی؟نه.فکر نکنم.+چراوقت نمیذارم برای بچه هام.چیزی بهشون یاد نمیدم.باهاشون دیگه بازی نمیکنم.حوصلشون رو ندارم+همسر خوبی هستی؟نه+چرا؟محبت نمیکنم.وقت نمیذارم.بیشتر دوست دارمتو خودم باشم.همیشه برای همسرم ناراحتم.واقعاحس میکنم من آدمی که میخواست نبودم.نازنمیکشم ،غدم،خیلی حوصله ندارم.دیگه خیلیوقته نمیخندونمش کم حوصلم.بیرون نمیرمباهاش.خرید نمیرم باهاش..+فرزند خوبی بودی؟هستی؟اینم نه واقعا.هیچوقت سعی نکردم حرفشون رو گوش کنم یادل به دلشون بدم.هیچ فایده ای تقریبا برای پدرمادرم نداشتم.خودخواه بودم و خود دوست.صمیمی نبودم باهاشون و در پی خودم بودم.یابیرون بودم یا سر کار یا توی اتاقم تنها.+آدم خوبی هستی؟فکر کنم بله.+چطور؟همیشه سعی کردم به کسی ضرر نرسونم.اگه ازدستم بر اومد به بقیه کمک کردم.فضول نبودمتو کار کسی دخالت نکردم.نظر چرت ندادم.سرکسی کلاه نذاشتم.به کسی تقریبا بی احترامینکردم.+عجیبه.چی؟+اینکه میگی پدر،همسر و فرزند خوبی نیستیولی آدم خوبی هستی!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:42

تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷امروز از هفت و نیم بیدار بودرفتم کارم رو انجام دادم اومدم خونه یه کم خوابیدمچای خوردم و ۱۱ رفتم مغازه.ویترین رو تمیز کردمو یه ویترین جدید زدم و داشتم مرتب سازیمیکردم که یهو کمرم گرفت.دوباره کج شدم!!!به سختی رفتم تا خونه و نهار خوردم و با ماشیندوباره برگشتم.درد داره کمرم دوباره و راه رفتنو ایستادن خیلی سخته.من عاشق لباس خریدن و ست کردن و عطر زدنماصلا روحیم خوب میشه.این دو سه ماه نمیشدو نشد و این روزها که میپوشم و ست میکنم وعطر میزنم روحیم بهتره. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:42

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۹کلا استراحت کردم و خوابیدم تا کمرم تا حدی ول کردهفعلا بهترم.یه بازی روی ps5 دارم که فوتباله و یه بخش دارهبه اسم آلتیمیت.تقریبا اعتیاد دارم بهش و باید هرروز بازی کنم.هم آروم میشم از فکر و خیال و همبازی خونم میاد پایین باید بازیش کنم.از هفته یپیش این بخشش خراب شده.قشنگ چند روز اولکه نمیتونستم بازی کنم مثل یه معتاد بدن دردداشتم!!الان تقریبا ۱۰ روزه به سرورش وصلنمیشه و شبها واقعا حوصلم سر میره ولی باعثمیشه زودتر بخوابم.خانمم زیر پوستی خوشحاله!چون خیلی تایم به این بازی اختصاص میدادم وهی غر میزد.اینم شانس ما. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 21:42

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۷من دارم کم کم به خنثی ترین حالتم میرسم.یعنی چی؟میگم برات.یعنی دیگه کلا حسی نداشته باشم.به هیچ چیزی.صفر مطلق.قبلا مدل موهام و مرتب کردنشونخیلی برام مهم بود ولی الان دیگه حتی تو آینههم خودم رو نمیبینم.مهم نیست.لباسام دیگه مهم نیست.همه چیز بهم ریختست.حال خواهرا و مادرم خوب نیست و حقیقتا منمعذاب وجدان میگیرم اگه بخوام نرمال رفتارکنم.شاید من باید شروع کنم.شایدم باید صبرکنم اونا بهتر بشن.داشتم میگفتم دارم میسرسم به خنثی بودن.منت یه آدمهایی رو میکشم و باهاشون حرفمیزنم که تو خوابم هم نمیدیدم.یه کارایی میکنمکه همیشه مسخره میکردم.امروز به مامان میگم بیا این خونه رو بفروش تاهممون با پولش بتونیم عشق کنیم.خیلی ریلکسبرگشته میگه بابا همیشه میگفت تو واسه ما پسرنمیشی!!!!بعدم نشست گریه کرد.واقعا عصبانیشدم و سریع رفتم بیرون.کلی عصر زنگ زدمگفتم شب بیا بریم بیرون گفت رفتم واست آجیلگرفتم باشه!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:08

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲فروشنده ی مغازه روسری فروشیم دختر بدی نیستخیلی سر و زبون داره و کارشم خوبه قابل اعتمادهم هست.دو روز رو کلا نمیاد.دو روز رو نصفهمیاد و سه روز رو کامل میاد.قرار بود آخر ماهیکه گذشت یعنی فروردین بره.دیروز رفتم و کلیدرو تحویل داد و یه کم حرف زدیم و گفت من قبلاز عید گفتم میخوام برم شما هیچی نگفتید!گفتم خانم ف یعنی شما توقع داشتید بگم چرا؟گفت بله.گفتم من فکر میکردم شما دختر عاقل وبالغی باشید و اگه میخواستید بمونید میگفتیدخلاصه یه کم حرف زدیم گفتم اگه مشکلتونحقوقه میتونیم حلش کنیم(پارسال با اون شرایطکه گفتم تقریبا ۱۲ ۱۳ تومن میدادم بهش)گفت اگهبیست و خورده ای بدید میمونم.گفتم تشریفببرید به سلامت.واقعا نمیدونم اینا فکر میکننمن چقدر درامد دارم که اینجوری پیشنهاد میدنخلاصه از فردا خودم باید برم مغازه تا فروشندهپیدا کنم! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:08